به بهانه حضور دوباره مریم ایراندوست در لیگ فوتبال زنان ابران
بازگشت ققنوس
سالیانی است که او را میشناسیم. با همان تعصب و اراده ماوراییاش... برای ما اما «ققنوس انزلی» چیزی فراتر از رؤیا و خیال است. آنگاهکه بر تل اندوه ایستاده و اشک میریزد بر هرم آتش درون... او اما نمیسوزد... ققنوس دوباره جان میگیرد...
مریم حالا دوام آورده... درست همانجایی که قوها میرنجند و ققنوسها میسوزند... مثل سیروس فقید یا پدر با تعصبش... مثل پژمان و مازیار دوستداشتنی...مثل او... آن گوشه چمن استادیوم تختی اما چه خوب به یاد دارد بوسه اسطورهها بر خاک را... اما امان از آتش دل ملوان اگر آن بالادستی، در بیکرانه آبها، نوزد باد موافق انزلیچی را...
مریم چندخطی برای عاشقان ملوان نوشت، دلسوختهتر از همیشه و ناخوش از نااهلان... نوشت به آرامش فکر کنید. فقط به آرامش... نوشت دشمنی بس است و تمام این سالها سقوط و انحلال عاید ملوانمان شده. نوشت مانده بودم تا ملوان بماند و سکوت کردم همه نارواها را... نوشت قلب و ذهنم تا ابد ملوانی است... بدرود
او رفت. مثل ققنوسی که از خزر پر میکشد و در مسیر سپیدرود خود را به قلههای البرز میرساند... چند کیلومتر آنطرفتر دوباره اما متولد خواهد شد. در آوردگاه فوتبال، در زمین سبز دختران البرز...
اینکه ملوان بی او تصور شدنی است یا نه مسئله نیست... اینکه اگرچند هفته دیگر بالباسی که احتمالاً دیگر سپید نیست دوباره راهی انزلی شود، چه کسی بغض سنگین سن سیروس را تحمل میکند هم غم امروز نیست.
اگرچه ملوان طی دو فصل اخیر حضور مریم، در میانههای جدول آرام گرفت اما همه را میخکوب کرد. او بارها درون زمین و بیرون برایش جنگید، درحالیکه جایش فقط کنار زمین بود... درست همان لحظهای که همهچیز به مو میرسید، در تمام نبردهای میلیمتری، در بزنگاههای حساس ناامیدی و نداری، مریم برگ برنده ملوان بود. وقتی رفت همه دلگیر شدند، اما تحسینش کردند. به البرز آمد نه برای اینکه پاسخ خرده بگیران را بدهد... او آمد تا پاسخ بسیار کوچکی باشد برای عشق بیپایانش به فوتبال... به شوق پر کشیدن دوباره که در خانواده ایراندوست ها سراغ داریم... به همه فرازهایی که در بام فوتبال زنان ایران متعلق به اوست... خیلی کوچک...
به قلم مجتبی فدائی
مریم حالا دوام آورده... درست همانجایی که قوها میرنجند و ققنوسها میسوزند... مثل سیروس فقید یا پدر با تعصبش... مثل پژمان و مازیار دوستداشتنی...مثل او... آن گوشه چمن استادیوم تختی اما چه خوب به یاد دارد بوسه اسطورهها بر خاک را... اما امان از آتش دل ملوان اگر آن بالادستی، در بیکرانه آبها، نوزد باد موافق انزلیچی را...
مریم چندخطی برای عاشقان ملوان نوشت، دلسوختهتر از همیشه و ناخوش از نااهلان... نوشت به آرامش فکر کنید. فقط به آرامش... نوشت دشمنی بس است و تمام این سالها سقوط و انحلال عاید ملوانمان شده. نوشت مانده بودم تا ملوان بماند و سکوت کردم همه نارواها را... نوشت قلب و ذهنم تا ابد ملوانی است... بدرود
او رفت. مثل ققنوسی که از خزر پر میکشد و در مسیر سپیدرود خود را به قلههای البرز میرساند... چند کیلومتر آنطرفتر دوباره اما متولد خواهد شد. در آوردگاه فوتبال، در زمین سبز دختران البرز...
اینکه ملوان بی او تصور شدنی است یا نه مسئله نیست... اینکه اگرچند هفته دیگر بالباسی که احتمالاً دیگر سپید نیست دوباره راهی انزلی شود، چه کسی بغض سنگین سن سیروس را تحمل میکند هم غم امروز نیست.
اگرچه ملوان طی دو فصل اخیر حضور مریم، در میانههای جدول آرام گرفت اما همه را میخکوب کرد. او بارها درون زمین و بیرون برایش جنگید، درحالیکه جایش فقط کنار زمین بود... درست همان لحظهای که همهچیز به مو میرسید، در تمام نبردهای میلیمتری، در بزنگاههای حساس ناامیدی و نداری، مریم برگ برنده ملوان بود. وقتی رفت همه دلگیر شدند، اما تحسینش کردند. به البرز آمد نه برای اینکه پاسخ خرده بگیران را بدهد... او آمد تا پاسخ بسیار کوچکی باشد برای عشق بیپایانش به فوتبال... به شوق پر کشیدن دوباره که در خانواده ایراندوست ها سراغ داریم... به همه فرازهایی که در بام فوتبال زنان ایران متعلق به اوست... خیلی کوچک...
به قلم مجتبی فدائی