مریم ایراندوست دوباره و به ناچار پا به توپ شد
برای امپراطوری که حالا رخت رزم به تن کرده
حتی اگر مریم بگوید برای #ملوان_جان ، جان می دهد و بی گلایه هم دوش شاگردانش بیاستد، پذیرش اینکه او به ناچار ردای سپید عاشقان انزلی را به تن کرده دردآور است. اصولا در میدان نبرد سخت ترین لحظه همان وقتی است که فرمانده بند پوتین هایش را محکم می بندد. برای سربازان درون میدان حتی، گذشتن از جانشان راحت تر است تا دلهره خطر جان ارشد و سقوط آرمانی که برای آن می جنگند...
امپراطور داستان ما اما، همه اینها را خوب می داند. بیشتر از من و تو و این چند سطر... خوب می داند اکنون که مثل جوانتر ها شور و توان رزم ندارد باید کمی دورتر رهبرشان باشد... اما فراموش نکرده یک انزلی چشم به انتظار سربازانش نشسته تا با پیروزی، روزشان را بسازد. امان از این غرور عاشقانه و این بغض لعنتی درون... برای مریم اشک شوق بریزید... این غیرت و این عزت نایاب است... به افتخار او و ایستادگی اش رمان ها و داستان ها بسازید و مرثیه هایش را برای آیندگان هزار بار بخوانید... ما در تاریخمان مریمی داشتیم که قبلتر و بعدتر حسرتش را داشتند... یک شهر او را داشت و او جز خدایش هیچ...
یادمان نرود آخرین سنگرها همیشه مانع سقوط شهرها بودند و حالا این شهر میان همه سربازانش ، یک امپراطور با لباس سپید دارد
یادمان نرود آخرین سنگرها همیشه مانع سقوط شهرها بودند و حالا این شهر میان همه سربازانش ، یک امپراطور با لباس سپید دارد