مریم ایراندوست دوباره و به ناچار پا به توپ شد
برای امپراطوری که حالا رخت رزم به تن کرده

امپراطور داستان ما اما، همه اینها را خوب می داند. بیشتر از من و تو و این چند سطر... خوب می داند اکنون که مثل جوانتر ها شور و توان رزم ندارد باید کمی دورتر رهبرشان باشد... اما فراموش نکرده یک انزلی چشم به انتظار سربازانش نشسته تا با پیروزی، روزشان را بسازد. امان از این غرور عاشقانه و این بغض لعنتی درون... برای مریم اشک شوق بریزید... این غیرت و این عزت نایاب است... به افتخار او و ایستادگی اش رمان ها و داستان ها بسازید و مرثیه هایش را برای آیندگان هزار بار بخوانید... ما در تاریخمان مریمی داشتیم که قبلتر و بعدتر حسرتش را داشتند... یک شهر او را داشت و او جز خدایش هیچ...
یادمان نرود آخرین سنگرها همیشه مانع سقوط شهرها بودند و حالا این شهر میان همه سربازانش ، یک امپراطور با لباس سپید دارد
یادمان نرود آخرین سنگرها همیشه مانع سقوط شهرها بودند و حالا این شهر میان همه سربازانش ، یک امپراطور با لباس سپید دارد