روایتی از دغدغههای یک فوتبالیست زن؛ باورم کن!
تا به حال پای روایت یک فوتبالیست زن نشستهاید؟ مهسا کمالی، شمار ۹ تیم ملی فوتسال یک روز خود را روی کاغذ آورده. روایتی صادقانه در افکار و پرامید در چالشها. عاشقانه در امیدها و خالصانه در احساسات. حکایتی از یک مبارزه.
سکانس اول
شبهای قبل از بازی کنار بچههای تیم در خوابگاه جمع میشویم. زیر آسمان پرستاره اما در یک خانه نقلی و صمیمی؛ در تضاد با هتل چند ستاره. در میانههای یک کوچه. کوچههایی که در کودکی در آن بابت فوتبال بازی کردن یک دختر پوزخند روانهام میکردند و حالا همه آنها را با گلهای ملی پاسخ میدهم. امشب هم تمام فکر و ذکرم شده بازی فردا و رقصاندن تور دروازه با توپ. خود را برای بازی مقابل نصر فردیس آماده میکنیم و مثل همیشه در آن خانهایم. این بار اما تلاطم ذهنی اتفاقات جامعه یک طرف زمین فوتبال سرم را اشغال کرده و مسابقه فردا یک طرف دیگر.
چشمانم رو به تلویزیون بود، قلبم غمگین و ذهنم درگیر. به دیدار فردا فکر میکردم. درون زمین بودم. در ذهن پاس میگرفتم و گل تحویل میدادم. ضربانم بالا میرفت اما ظاهرم انسانی خونسرد در آن خانه محل اردو بود. در سرم غوغا بود. چگونه گل بزنم؟ اصلا گلزنی در این شرایط اهمیتی دارد؟
سکانس دوم
پدرم سختگیر بود و مخالف فوتبال. آینده من را در پزشکی میدید نه ورزش. کمی بعد اما با عشق من به فوتبال کنار آمد. مادرم بیرون از خانه پرستار هموطنان بود و داخل خانه پرستار من، خواهر و برادرم. حمایتش را اما نفس به نفس حس میکردم و به دنبال روزی بودم که با چشمانش از دیدن من در تلویزیون برق بزند. اما نه در این شرایط.
تمام امید تیم برای بازی فردا به من بود. یک فشار شیرین روی خودم احساس میکردم که «مهسا... تو ملیپوش ما هستی و باید گل بزنی». مهسا... نام دردناک این روزها. تا صبح در مغرم جنگ بود و دعوا. از آنالیز و تحلیل گرفته تا بررسی اتفاقات روز. زور قرص اما بازی ذهنیام را تعطیل کرد تا به خواب بروم.
سکانس سوم
طلوع خورشید این بار برای من تنها باز شدن چشمانم بود نه از جا برخواستن. فکر هنوز در سرم میچرخید. به جبر باختم؛ دوش گرفتم و به سراغ میز صبحانه رفتم. نیمروی عسلی روی میز بود. همان چیزی که دوست داشتم. همراه با پنیر. مثل تمام روزهایی که مادرم برایم درست میکرد، میخوردم و باقی دقایق روز برایم با توپ می گذشت.
باید خود را آماده مسابقه میکرد. جای انگشتان ضرب دیده، عضلات کش آمده و مچی که گاهی رفیق نیمهراه میشد، مهمترین یادگاریهای من از فوتبال است اما مطمئن باشید درد از جان مایه گذاشتن برای تیم، هر دردی را شکست میدهد. آن را یک فداکاری ساده در میان هزاران ماموریت روزانه شخصی نظر بگیرید. برخلاف آن که کاغذهای زیادی در وصف تعصبات مردانه سیاه شده اما سرسختی ما نوعی دیگر است که در تصاویر مشخص نیست. حتی گفتنی هم نیست... درک کردنی است.
پیش رویم لباسها قرار داشت. همانهایی که از کودکی و زنگ تفریح مدرسه آنها را اتو میکردم و برایم تا لحظه حضور در حیاط، مقدس بودند. هنوز هم چیزی تغییر نکرده اما امروز دغدغهای ویژه دارم؛ آیا فوتبال همهچیز است؟ مسابقه همچنان در سرم جریان دارد.
سکانس چهارم
به سمت ورزشگاه حرکت میکنیم. همصدا با هم آهنگ میخوانیم و روحیهمان را حفظ میکنیم. کسی کنار اتوبوس برایمان بوق نمیزند، پرچم نمیرقصاند و شعار هم نمیدهد اما شاید بعدها از ما به عنوان آغازکننده مسیر یاد کردند. مسیری که در ابتدای آن باید با تفکرات مبارزه کنیم و سپس رقبای فوتبالی.
وارد سالن میشویم. تعداد تماشاگران اندک است اما اشکالی ندارد چون بازی قرار است زنده پخش شود. مادر و پدر حالا میتوانند نتیجه زحماتم را ببینند. ببیننند که شد. ببینند که خواستم و توانستم اما... چی؟ اجازه پخش ندادند؟ مگر میشود؟ ناگهانی؟ چرا به هر دری میزنیم با «به ما مربوط نیست» و «اجازه ندادند» و «حالا پخش شود یا نه چه فرقی میکند» برخورد میکنیم؟ این حس «بودن» و این تلاش برای دیده شدن مگر چه ضرری دارد؟
به خودم می گویم کاش اینجا نباشم. فوتبال اما جواب همه سوالاتم را در کسری از ثانیه میدهد و میگوید: به زمین برو و خودت را نشان بده. بالاخره تو را میبینند. تو یک قهرمانی. باید مبارزه کنی. مسابقه ذهنم به اوج حساسیت رسیده!
سکانس پنجم
با حریف دست میدهیم و وارد زمین میشویم. پیش خودمان باشد اما اگر سکه به ما بیفتد و توپ را اول در اختیار داشته باشیم برندهایم. خرافات؟ خیر. همیشه در بازیهای ذهنی شکست میخورم.
بازی خوب شروع نمیشود. گل میخوریم. انگار پس از آن همه بیخوابی دیگر زوری ندارم. چرا پاهایم قفل شده؟ باید کاری کنم... شوت و گل. ۲-۱ عقبیم و به رختکن میرویم.
عصبی، کلافه و خسته نیمه دوم را آغاز میکنم. ضربه ایستگاهی برای ما. همه چیز مانند فیلم و سریال است. آخرین شانس. طبق قاعده فیلمها باید پایان ماجرا خوش باشد. شاید حتی با چاشنی جلوههای. ۴ نفر از روی توپ پریدند و نوبت به شوت رسید. هر چه در توان داشتم هدایت کردم به ساقها تا توپ تور را در آغوش بگیرد. روی ابرها هستیم. صدای تماشاگران کر کننده شده. ۵۸ ثانیه مانده و بازی مساوی است. کارم اما به نظر ناتمام است. باید باز هم گل بزنیم.
۳۰ ثانیه مانده. توپ به من میرسد. دریبل، عبور از یار حریف و ایستادن مقابل دروازه حریف. پاهای به قصد پاس به سمت توپ میرود اما دروازه بان حریف متوجه شده. توپ من اما زرنگ تر از اینهاست. سرنوشتش را درون دروازه جست و جو میکند. انگار میفهمد باید به بازیکن حریف بخورد و حالا همه دوباره در آسمانیم. در فاصله ۲۳ثانیه دوباره جلو میافتیم.
بردیم. خوشحال بودم اما فقط برای چند ثانیه. آن هم نه از ته دل. چشمانم غم داشت. دیگر گل همهچیز نبود. دیگر ضربانم با فوتبال تند نمیشد. موضوعات دیگری هم بودند. انسانیت. مردم. زندگی. در مسابقه ذهنم سوت پایان زده شد.
برنده مشخص بود؛ فوتبال همهچیز نیست!
به قلم علی رضایی